خاطرات 24مرداد شب مهمونی عسلی
سلام دخترکوچولوم .مامان ماشالاله این روزاتامیتونی داری من واذیت میکنی روزای اول باخودم میگفتم خدایا این بچه چقدساکته امانگوفلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه هزارماشالاه پیش کسی هم که آروم وقرار نداری وفوق العاده عاشق سکوتی واسه خوابیدنت الانم توبغلم خوابیدی منه بدبخت تونستم بیام خاطراتت وثبت کنم خلاصه اصل کاری روبگم هم شمابری تورختت هم مامان خانوم یه چرتی بزنه .دیشب مهمون داشتیم همکارای بابایی بودن خونه خودمون چون گنجایش 15نفرمهمون زن ومرد ونداشت رفتیم خونه آقاجون اینااونجاشمادخمل خوبی بودی من وبابایی تونستیم شام ومخلفات وآماده کنیم نفسم همه چیزفوق العاده پیش رفت خداروشکر خلاصه شب خوبی بود،ای خاله هادست زدن وهوراااکشیدن توهم که...
نویسنده :
مامانیش
2:50